من حلزون وار زندگی میکنم
خسته از امید های واهی
خسته از دلبستن های کذایی
من خسته ام...
خسته از دلبستن به کسانی که از خون من وتبار من نیستند...
من خسته ام...
خسته از اینکه کرم شب تاب را فانوس دریایی بدانم.........
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
آنجا که عشق همچون گردبادی به بلندای آسمان میرود وچون ریگهای روان بر زمین می نشیند قصه ای آغاز میشود،قصه ای که در تنگترین و داغ ترین قفس تعصب اسیر وبیمار است؛گرچه باد بوی گلهای محمدی می دهدوبهار شروعی جدید را نوید می دهد؛اما با وجود سایه های نا امیدی بر سرلحظه های زندگی
چگونه میتوان از نو شروع کرد؟!
من با چشمانم عشقی را دیدم که همچون نور خورشید
رنگارنگ ودر عین حال تکرنگ بود.
من با دستانم عشقی را لمس کردم که لطافتش هیچگاه دستانم را ترک نکرد.
من با قلبم عشقی را حس کردم که گرمی اش حتی
در تگرگ و برف دلگرمم میکرد.
اما حالا راهم را گم کرده ام!
به شهری غریب آمده ام به هوای کوی دوست اما هیچ نشانی از او ندارم،
من که خود در این شهر غریبم؛غریبم را چگونه پیدا کنم؟!
این شهر تاریک است وسیاه!چشمها هیچ نوری را
درک نمی کنند.
دستها هیچ لطافتی ندارندوقلب ها همه سرد هستند و مرده!
هیچکس نیست که دست مرا به گرمی بفشارد و با قلبی پر مهراین قلب یخ زده ام را گرم کند؛
کسی نیست که دست مرا با زندگی آشتی دهد؛
کسی نیست تا بر روی من لبخند بزند!
تنهاهستم،دیگر از هیچ غریبه ای کمک نخواهم خواست؛جز غریب آشنای خودم!
دست هیچ غریبه ای را نخواهم فشرد؛گرمی هیچ غریبه ای را قبول نخواهم کرد؛جز غریب آشنای خودم!جای غریبم را میدانم،میدانم کجاست!ولی در این سهر همچین جایی پیدا نیست،
آری!من میدانم که غریبم در لابلای آبی آسمان؛
در طراوت و نشاط طبیعت پنهان شده است!من در اینجا هیچ آسمانی پیدا نمی کنم که آبی باشد!
در این شهر هیچ خورشیدی طلوع نمی کند!
هیچ طبیعتی در این شهر پیدا نیست! پس من چطور غریبم را پیدا کنم؟
نمی دانم چگونه و از چه راه به این شهر آمده ام؟
از کجا آمده ام؟!نمی دانم!
خانه ام کجاست؟!نمی دانم؟!
فقط این را می دانم که باید غریبم را پیدا کنم!تنها
اوست که میتواند دوباره سایبان آرامش را بر روی
سرم پهن کند!تنها او را می خواهم!
دلگیرم از این شهر غریب؛از این کوچه های بی عبور؛
از آدمهایی که نقاب بر چهره دارند!
نمی دانم شاید صورت غریب من هم در پشت این نقاب ها پنهان شده است؛
نمی دانم!موجی از سردرگمی وجودم را در بر گرفته است!